روزي بهلول به مسجد رفت .
چون روز عيد بود ، جمع كثيري از مردم آمده بودند .
بهلول خواست وارد شبستان مسجد شود ، ديد دم در كفشهاي فراواني جمع است .
چون قبلا كفش او را دزديده بودند ، ترسيد مانند دفعات پيش كفش او را ببرند يا با كفشها ، عوض شود .
به اين سبب كفشها را در دستمالي پيچيد و زير لباده خود پنهان كرد .
وقتي وارد شبستان شد ، گوشه اي نشست .
شخصي كه نزديك او نشسته بود ، بر آمدگي زيربغل و دستمال پيچيده شده بهلول را ديد و
گفت :
گمان ميكنم كتاب ذيقيمتي زير بغل داريد ، ممكن است بگوئيد چه كتابي است ؟
بهلول جواب داد :
فلسفه است .
آن مرد گفت :
از كدام كتاب فروشي خريده ايد ؟
بهلول گفت :
از كفاشي خريده ام .
ساعت 11:43 توسط امیر حسین.
نظرات شما عزیزان:
ساعت 11:43 توسط امیر حسین.